مهندس سید ابوالفضل سجادی

از یک موجود فناناپذیر، نادان، شکاک، مطلبی بباموزیم

مهندس سید ابوالفضل سجادی

از یک موجود فناناپذیر، نادان، شکاک، مطلبی بباموزیم

مهندس سید ابوالفضل سجادی

درست میشه ، خیالت راحت
تا خدا هست ، زندگی باید کرد ...

کاری را که باید ، انجام بده 2

جمعه, ۲۰ مهر ۱۳۹۷، ۱۱:۰۶ ق.ظ

سلام

امروزیک روز از اون پست قبلیم می گذرد

اما در این دو روز شاید نصف صفحه درس همون صبح روز قبل خونده باشم و 4 خط هم امروز صبح.

انگار دنبال کار های زود بازده ام.

مثلا بازی های کامپیوتری مثل کانتر رو در نظر بگیرید در عرض 4 دقیقه کل ماجرا تموم میشه و اگر برنده بشی ، در همون حداکثر 4 دقیقه می فهمی که برنده شدی.

و حس شادی رو پیدا می کنی.

اما درس ... باید از 7 سالگی بخونی تا الان که من 22 سالمه و هنوز باید بخونم ! بعدم باید دقت کنی تا نتیجه برنده شدن ات رو ببینی.

دیروز داشتم از خیابان رد می شدم یک پسر 25 ساله حدودا که 2 متر قد داشت ! یه زنجیر می چرخوند و داد میزد "عباس" ، داشت دوست اش رو که داخل خانه شان بود را صدا میزد تا او هم به این جوان ملحق شود :/

یا در گذشته به یاد دارم یک جوان 18 ساله که داشت سیگار می کشید را دیدم ، یک جوان دیگر که با رفقایش بعد از کلاس دانشگاه ایستاده بود و حالا به قول خودشان به شوخی داشتند دختران و نوامیس مردم رو ور انداز می کردند و میگفتند اونو ببین چه سفیده اون لاغره اون ... ، مردی را دیدم که ....

بماند.خلاصه خیلی چیز ها را می بینی و خدا رو شکر می کنی که اگر نتیجه تمام این سال ها مثل یکی از این افراد نشدن باشه ، کافیه !

ولی وقتی کلی خدا رو شکر کردم و به خانه آمدم باز هم میلی به درس نداشتم. من در 17 سالگی علاقه به روانشناسی و تحلیل رفتار افراد داشتم.فکر می ردم از رشته ریاضی میتوانم به روانشناسی بروم پس در دانشگاه ریاضی خواندم ولی موقع انتخاب رشته دانشگاه فقط انسانی و تجربی می توانستند روانشناس شوند.پس بالاجبار به مهندسی عمران آمدم . شاید این تقدیر من بود چون که در دانشگاه کارشناسی با خیلیییییییییییییی خیلییییییییییی افراد خوبی آشنا شدم از اساتید تا دانشجویان و گروه ها از جمله بچه های گروه صفراوی ها و عشق علیه السلام و محمد رستمی و مصطفی میلانی و محمد فرزین و دیگه نام نمیبرم چون شاید حدود 100 ها اسم الان در ذهن من اومد.

باز مشاوران تحصیلی اینجانب فرمودند می توانی در ارشد به هر رشته ای بخواهی بروی پس در سال آخر پیگی شدم تا ارشد روانشناسی بخوانم.اما دیدم نمی شود از مهندسی عمران به روانشناسی تغییر گرایش داد.خلاصه ایندفعه تمام شاخه های عمران را به لطف خدا تست کردم و مدتی در هر حوزه کار کردم و دیدم علاقه ام به کار اجرایی راهسازی بیشتر است.

اومدم راهسازی.اما هنوز هم افسوس اینکه من می توانستم روانشناس قابل ای بشوم با من است و کلی تز ارشد میتونم تعریف کنم و با علاقه اونها رو انجام بدهم در روانشناسی اما در راهسازی واقعا اون علاقه را ندارم.انگیزه ام هم زیاد نیست وقتی اساتید می گویند که تز ارشد شما را احتمال زیاد کسی استفاده نخواهد کرد و ... خلاصه قدری آدم رو دلسرد می کند.اوضاع جامعه مهندسی کشور .

حالا واقعا در فکرم که چگونه خود را به درس علاقه مند کنم؟

و این تنفر من از درس خواندن روی باقی مطالعاتم نیز اثر منفی داشته و دیگر حتی کتبی که در گذشته با اشتیاق ساعت ها مطالعه می کردم نیز برایم جاذبه ای ندارند.

شاید چون نتایج آنها ظاهر نیست و مستتر است.بقولی مثل سلامتی است که تا از دست نرود کسی بعنوان یک نعمت به آن نمی نگرد و برایمان بصورت یک قانون در آمده که هر روز صبح از خواب باید بیدار شویم ، باید سالم باشیم ، باید پدر و مادر کار های ما را انجام دهند و غذایمان را آماده کنند ، انگار ضمانت محضری داریم که این ها را از دست نخواهیم داد.

همین الان که دارم می نویسم هم باز هم به اینکه باید برای حفظشون فعالیت و برنامه ریزی ای بکنم ، فکر نمی کنم.و تصمیم به اقدامی ندارم.

انگار انتقاداتم را حتی خودم نمی خواهم عمل کنم !

این دیگر چه مریضی ایست که بر سر من آمده ؟

چرا به دانسته هایم عمل نمی کنم؟

در یک آیه ای بگمانم خواندم که خداوند فرموده بود اگر ازدواج کنید ، ما تعیین می کنیم فرزند دار بشوید یا عقیم بشوید ، حتی جنسیت فرزندتان را هم ما تعیین می کنیم.که دختر باشد یا پسر.

خب حالا پس این بیماری روحی من از تجرد من بعید است نشات گرفته باشد چون طبیعی است که ازدواج نکرده ام.چون من که می خواهم ازدواج کنم و اگر نمی شود ، حتما خدا نمی خواهد.

اون آیه که "وانکحوا ایاما منکم ... " که مجرد هایتان را همسر بدهید هم خدا چرت گفته و انگار با دیوار حرف میزده و فعلا که کسی اون حرف رو به خودش نمیگیره و همه درگیر رصد نرخ دلار هستند و قیمت پوشک !

انگار دل من هم خیلی خالی نیست . اما اگر من بیکارم بخاطر بی عرضه بودن من است ! چون سواد کافی را ندارم یا سر زمین نرفته ام و تجربه کسب نکرده ام . و الا اگر من میخواستم حتما می شد. خیلی ها به یک شاگرد نیاز دارند و اگر به دنبال کار عملی کردن جهت کسب تجربه بودم حتما پیدا میشد... ( در پست قبلی ام نوشته ام که در آخرین تلاشم برای کسب تجربه چه اتفاقی برایم افتاد ) .

که در نزدیکانمان افرادی که بازنشسته شده اند هنوز ر ادارات دولتی مشغول اند حالا چه ادامه همان کارشان چه کاری دیگر ، شاید بخاطر این است که کمک مادرم نمی کنم و برایش لپه و عدس پاک نمی کنم و او از من راضی نیست !

خلاصه فعلا انگار خدا با من قایم موشک بازی می کند!

در خیلی خیلی از وقایع زندگی ام چه در صورت نامرئی اما محسوس است و حتی گاهی اتفاقاتی برایم می افتد که کاملا انگار مرئی است !

اما در برخی از اتفاقات زندگی ام رد پایی از او نیست.

انگار کار من را به دیگری واگذار کرده و از انسان های پست که حتی شیطان هم با همه ی پست بودن اش به آن سجده نکرده ، توقع خاصی نیست.

کدام انسان است که روح اش را از پستی به فراز برده باشد ، بقول آیه ای که گفت انسان را در بهترین حالت آفریدیم سپس آن را به پست ترین حالت تنزل دادیم.و اکثر افرادی که من میبینم حتی قریب به 99.999999% افراد در همان حالت مانده اند... حتی خودم نیز !

 

حالا بگذریم.

نتیجه بحث

چرا من نمیتوانم کار امروزم را امروز بکنم و بنشینم و درس بخوانم و شاگرد اول دانشکده بشوم ؟

آیا واقعا قلبا به این رسیده ام که کار و مسئولیت امروز من این است؟

آیا جز چند مایه ننگ نام انسان که وزیر علوم و مسئولین ارشد کشور من هستند و برای کل زندگی من تصمیم می گیرند کس دیگری درس خواندن را در شرایط فعلی من ، مسئولیت من میداند؟

جالبه حتی اساتیدم هم این که باید در این سن فقط درس خواند را قبول ندارند ! اما بالاخره برای ما آب ندارد ، برای بعضی ها ( از معلم ها تا کلاس کنکور و ناشر کتب درسی بی کاربرد با مطالب منسوخ شده ی علمی که هنوز تدریس می شود تا ... ) نان دارد . حالا من هم باید تلاش کنم به جایی برسم که از آن نان به من هم برسد.

آری در این نتاقض درونی ام مادرم توقع دارد لپه پاک کنم و درس بخوانم و لباس اتو کنم :/

این ها قدری از حرف های دل من بود اما واقعا خیلی سعی کردم در پرده صحبت کنم تا مبادا بعدا دامن گیر من شود.

بالاخره روزی من به نمره استاد مربوط است و سفارش مهندس ، اصلا خدا کجای کار است ؟

اما بخدایی که خیلی ها به او اعتقادی ندارید من در این همه مدت عمرم روزی ام را نه پدرم داد نه مادرم نه هیچکس دیگری ، خدا داد.

او بود که وقتی چند بسته قارچ دستم گرفتم و ساعت 6ونیم صبح به سمت دعای ندبه دانشگاه راه افتادم تا قارچ بفروشم در مسیر یک پیرمرد پیدا شد و تقریبا همه ی قارچ ها را خرید !!!!!! چه کسی هماهنگ کرد زمان ها رو که اون مرد در مسیر اش اون موقع صبح به من بر بخورد ؟

جالبه باز اومدم منزل بسته قارچ آماده کردم و دوباره به دعای ندبه رفتم اما تقریبا اونجا کسی نخرید.مگر یک دونه بسته !

این یک نمونه بود. و الا خیلی نمونه ها دارم.

آره روزی من رو خدا داده تا الان اما شاید من با او تکلیفم روشن نشده ! که مجردم و خانه و ماشین ندارم.

و الا بقیه در قد و قواره ای نیستند که اگر او بخواهد بتوانند در مقابل خواست او بایستند.

ولی وقتی من بجاای نماز جمعه و نماز شب برای رفع تنهایی ام به pv های با عکس پروفایل دختر ، سر میکشم ، دیگر با چه رویی از او میخواهم که با من رفیق باشد ( خدا رو میگم نه دختره :/ J )

خلاصه فکر نمیکنم کسی تا ته این مطلبو خوانده باشه. اگر خواندی یک کامنت بذار .

اما بیشتر برای خودم نوشتم.

باید اینقدر در خودم کاوش کنم تا بالاخره بیماری ام را بیابم و درمانش کنم.

یاعلی

فی امان الله

یا خیر حبیب و محبوب


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۷/۲۰
ابوالفضل سجادی

نظرات  (۱)

والا من در شرایطی نیستم که بخوام یا بتونم جواب سوالای شما رو بدم؛ ولی تنها چیزی که با خوندن این متن توجهم رو جلب کرد اینه که به نظرم زیادی وقت میذارین برای فهمیدن حکمت اتفاقایی که توی زندگیتون میفته؛ در حالی که معمولا آدم نه میتونه متوجه این حکمتا بشه نه نیازی به فهمیدنشون هست.
پاسخ:
:/
چرا بنظر شما نیازی به فهمیدن حکمت های زندگی نیست؟!
اگر اونا رو درک نکنیم فکر می کنیم یه نفر قصد اذیت ما رو داره
و از خدا عصبانی می شیم
اما اگر بفهمیم علت کار های خدا رو شاکر خواهیم شد

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">