مهندس سید ابوالفضل سجادی

از یک موجود فناناپذیر، نادان، شکاک، مطلبی بباموزیم

مهندس سید ابوالفضل سجادی

از یک موجود فناناپذیر، نادان، شکاک، مطلبی بباموزیم

مهندس سید ابوالفضل سجادی

درست میشه ، خیالت راحت
تا خدا هست ، زندگی باید کرد ...

۲۶شهریور

فکر میکردم الان برم خونه بابابزرگم همه هستند و شاید بادکنک و شرشره زده باشن و برام تولد بگیرن. 

آخه بابام اینا مشهدن امروز 

ظهر بابام زنگ زد که ما خونه بابابزرگیم و همسرت هم میاد اینجا تو هم بیا. منم گفتم پس اگه از ظهر هستید، من زودتر میام که امروز که مشهد اید بیشتر باهم باشیم. 

همسرم هم که زنگ زدم بهش، گفت ناهار بخوره راه میفته میاد. 

طبق محاسبات من دیر دیرش ساعت 3 عصر باید رسیده بود.

خب الان رسیدم. هیچکس نیست جز مادربزرگم که از خستگی دراز کشیده بود و پسرعموم که داره با موبایل مامان بزرگم کارتون میبینه. 

ساعت نزدیک چهاره.

زنگ زدم، بابام میگه خونه اون‌یکی بابابزرگمه و زنم هم میگه میخواسته اسنپ بگیره چون خیابون ها شلوغن و نمی‌خواسته با اتوبوس بیاد. برای همینم هنوز راه نیفتاده و همون 4 راه میفته.... 😅 

هعی

ابوالفضل سجادی
۲۶شهریور

چقدر حس عجیبیه 

واقعا فقط اینکه همسرم تولدم رو یادش باشه برام کافیه. 

قطعا از تبریک بقیه هم خوشحال میشم. خصوصا داداش و بابا مامانم. اما توقعم فقط از یک نفره... 

حس جالبیه. 

کاش توی زندگی کلا توقعم برای همه چیز فقط از یک نفر بود. و ممکن نیست مگر اینکه قبلش هر کاری کرده باشی فقط برای خدا کرده باشی. اونوقت فقط از خودش توقع خواهی داشت. 

ابوالفضل سجادی
۲۶شهریور

صدای همکارا میومد... 

تابلو بود الان میان توی اتاقمون و صدا می‌کنند بریم توی سالن و مراسم تولد داریم. تازه صبح خود راننده مون لو داد که رفته با یکی از سربازها و کیک خریده. خب با خودم گفتم اگه امروز دارند تولد می‌گیرند، امروز هم که تولد منه، چقدر احتمال داره این برنامه تولد برای من نباشه؟ و جوابم این بود که هیچی! صد درصد تولد من رو میخوان بگیرند. آخه امروز تولد کیه غیر از من؟! 

جزئیاتی از ماجرا رو تعریف نمیکنم چون واقعا خودمم خنده ام میگیره و نمیخوام بهش فکر کنم. 

یهو انتظار به سر رسید. درب اتاق باز شد. 

توی اتاقمون 4 نفریم. دو تا از هم اتاقی هام رو صدا زدند. 

جا خوردم. 

گفتم شاید میخوان اول اونها برن بعد من رو بگن. 

اما خب اگه اینطوره چرا اون همکار سوم مون رو نگفتند؟! 

دیگه قدری گذشت و نا امید و هیجان زده خودم رفتم ببینم چی شده؟! 

دیدم دست اون دو تا همکارم کیک تولده 

بله

تولد برای اونها بود

یکیشون 15 ام و یکی 25 ام شهریور بوده تولد شون و من 26 ام هستم و امروز 26 ام بود. 

اون پانزدهمیه چون توی ماه صفر بود تولدشون، براشون تولد نگرفته بودند تا امروز که اول ماه ربیعه. 

جالب بود.

خیلی جالب بود. 

البته واقعا ناراحت نیستم. 

توی کل دنیا فقط یک نفره که برام مهمه یادش باشه. اونم همسرمه. 😅 اونم الان که خوب فکر میکنم چون سیمکارت ایرانسل من روی گوشیشه تا جواب مشتری هامون رو بده و از طرفی قاعدتا ایرانسل تولدم رو تبریک گفته، پس بعیده فراموش کرده باشه. 

بریم خونه تا ببینیم آیا اون یک نفر تبریک میگه یا نه.!؟ 

ابوالفضل سجادی
۲۱شهریور

مهندس: اون فایلی که گفتم رو آماده کردی؟

من: نه مهندس! ولی توی ایتا به یک فروشگاه گفتم که محصول دارم و میتونیم توی فروش همکاری کنیم.

مهندس: تو موفق نمیشی توی هیچکاری! چون نظم ذهنی نداری. مدام تحت جو هستی. وقتی از کار آزاد صحبت میشه کلا ذهنت میره روی کار آزاد. وقتی حرف از مهندسیه، کلا میری توی فاز مهندسی...

(در همین حین دارم فکر میکنم، من کاری رو میخوام انجام بدم که بتونم ازش یک ماشین بخرم. من ماشین میخوام نه مهندسی یا هرچی. البته خدایی کار عسل عشق منه! واقعا از اون کوه انرژی مثبتی که رضایت مشتری ها و حرفاشون در من حس های خوب ایجاد می‌کنند، نمیتونم ساده بگذرم و بیخیالش بشم.) 

آره راست می‌گفت مهندس

من باید روی نظم ذهنی ام کار کنم. یا چیزی رو نگم انجام میدم. مثلا اگه گفتند فلان تحقیق رو انجام بده، بگم وقت نمیکنم ببخشید. یا اگه قبول کردم، زود سر و تهشو به هم بیارم. کار رو الکی کش ندم. تا زود تموم بشن 

ابوالفضل سجادی
۲۱شهریور

فکرشو بکن

از محل خدمت ترخیص میشی

در مسیرت تا ایستگاه اتوبوس

از خیابان میلاد، از بلوار سجاد مشهد قدم میزنی تا میدان بسیج

توی اون خیابون یک دختر و پسر توی پیاده رو اند

نزدیک که میشی دختره موهاشو باز میکنه و شروع میکنه به لب گرفتن با پسره 

مسیرت رو عوض میکنی و از خیابون میری

از اونجا درحالی رد میشی که صدای بوسه هاشون قشنگ بلنده

پنجاه متر بعد مردی حدودا 50 ساله با ظاهری آفتاب سوخته، دم درب یک منزل منتظره. مامور پسته! و با موتورش پارک کرده و منتظره تا بیان و نامه شون رو تحویل بگیرند. با خودت میگی این مرد به سختی کار میکنه تا دخترش مثل اون دختره نشه. 

صد متر بعد، مردی که لباس سبز شهرداری پوشیده رو میبینی که روی زمین پیاده رو نشسته و به دیوار یک خونه تکیه داده. 

قاعدتا اون باید الان درخت ها رو آب میداد. اما نمیدونم چرا اثری از فعالیتی که مشغول‌ اون باشه یا حتی آماده اش باشه، مثل حضور یک جاروی دسته بلند، دیده نمیشد. 

به خیابون اصلی که نزدیک میشی، دختری که به پیر مرد حدودا 50 ساله که روی زمین لَم داده و از ظاهر گدا بودن فقط اینو داره که لباساش کثیف اند و کفش پاش نیست و جورابش سوراخه اما بنظر که از نظر جسمی سالمه و توان کار داره، پول میده و تو میشنوی که اون مرد به ظاهر گدا، بجای صلوات و دعای خیر فقط میگه دستت درد نکنه. همین!

و تو همچنان به مسیر ادامه میدی و با خودت میگی شهر عجایبه دیگه!... 

ابوالفضل سجادی
۲۱شهریور

یکی از همکارا توی کار خرید و فروش ماشینه

توی دیوار می‌خره و میفروشه

بهش میگم آقای فلانی این کار درآمدش چطوره؟ 

میگه اگه بلد نباشی دخلت اومده

ممکنه چندبار 5 تومن 10 تومن سود کنی

اما یکباره 50 میلیون ضرر میدی 

بعدم پولش حرومه! من که توی اینکارم همینقدر خلاصه بهت بگم که پولش حرامه

 

... 😅 اصلا شهر عجایب همین زندگی اطراف خودمونه ها

واقعا عجیبه دنیا

ابوالفضل سجادی
۲۱شهریور

پیمانکاره اومده و میناله که یک شرکت دیگه 70 میلیون از پولشو نداده و ناراحته و... 

کارش حفر چاهه

خودش میگفت ماشین زیر پاش 9 میلیارده

و چندتا دستگاه حفار داره توی شهرهای مختلف

جالب بود برام 

مثل اینکه شغل آزاد پول ات هم بخورن بازم اونقدری داره که اینا در برابر درآمد هاش به چشم نیان

ابوالفضل سجادی
۲۱شهریور

لحظاتی پیش یکی از سرپرست های دفترفنی رو توی نمازخونه دیدم

می‌گفت دنبال کاری شبیه کار ما نباش

درآمدش کمه + بیت المال خیلی توش ضایع میشه و آخرت نداری+بچه های ساخت و اجرا هم که کلا سر کار اند و اصلا به زندگی شون نمی‌رسند.

برو دنبال کار عسل 

گفتم آخه 7 سال درس خوندم که ازش یه چیزی در بیاد. یک مهندس عمران خوب بشم. 

گفت حداقل توی عمران کار آزاد انجام بده. برو توی کار بازسازی؛ کار مصالح؛ خرید و فروش و اجاره ابزار مهندسی و... 

اما کارمند نشو...! 

نمیدونم واقعا... 

گفت مصالح... یاد دوستم افتادم که توی کرمان توی کار مصالح بود و یه نفر کلاهش رو برداشته بود و متواری شده بود و اینم کلا حالش گرفته بود. می‌گفت من درآمد لازم دارم برای زندگیم! اما کلا به مشکل خورده بود.

گفت بازسازی...

یاد این افتادم که یکی از آشنایان توی همین کار بود اما ناراضی بود. 

خلاصه توی هر کاری موارد موفق و ناموفق هست. 

و اصلا به عقیده من تا شاگردی نکنی، استاد نمیشی. فقط یک شکست خورده میشی

ابوالفضل سجادی
۱۴شهریور

اینو برای خودم مینویسم

که یادم بمونه

سلام ابوالفضل جان ❤️ اول اینکه دوستت دارم ❤️ ❤️ دوم اینکه عاشقتم و آینده ات بینهایت مهمه برام.

ببین ابوالفضل جونم میدونم که از اول توی ذهنت عاشق روانشناسی بودی اما تقدیراتی که واقعا چون توانایی مخالفت باهاشون رو در اون سن و زمان نداشتی، سوق ات دادند به رشته مهندسی عمران، میگم تقدیراتی که خارج از کنترل ات بودند تو رو سوق دادند و واقعا هم همینطور بوده.

اما الان دو تا مسئله هست.

یکی اینکه چندتا نشونه رو میخوام برات بررسی کنم و در نهایت نتیجه گیری کنم برات.

به ترتیب:

اول از همه به مهندس خزاعی که مهندس عمران باتجربه ای هستند گفتی

ابوالفضل سجادی
۳۰مرداد

مقصر خودمم که بیشتر تلاش نکردم تا دانشگاه بهتری قبول بشم

 

دیشب رفیقم داشت از شرایطش میگفت. اینکه مونده بره سربازی یا بره فوق لیسانس بخونه؟! اینکه کار نداره و دلش میخواد ازدواج کنه و خانواده تشکیل بده.

خودشو مقصر میدونست. البته فکر میکنم تحت تاثیر حرف والدینش اینجوری حرف میزد.

اما واقعا مطمئنم داره اشتباه دنیا رو نگاه میکنه. مثل کسی که بگه باتری باعث حرکت عقربه های ساعته! این آدم عملکرد کلی چرخ دنده داخل ساعت، نظم و ترتیبی که ساعت ساز در ترتیب و توالی چرخش چرخ دنده های ریز و درشت رعایت کرده رو نمیبینه!

بنظر من، درست شدن زندگی همچین افرادی فقط یک راه داره.

اونم اینه که امیدش به خدا باشه نه به خودش!

نگه تلاش کنم، به اونچه میخوام میرسم.

همونطور که این رفیقم یک دختری رو دوست داشت، زمین و زمان رو به هم ریخت، اما آخر هم نتونست با اون دختر ازدواج کنه.

همه مون قطعا و بدون شک، تجربیاتی داریم که در بعضی جاها تمام تلاش مون رو کردیم اما به خواسته مون نرسیدیم.

بنظر من، اولش که مدتی تمام تلاش ها رو باید رها کرد! دیگه به اینکه برم سربازی چی میشه، دانشگاه چی و... فکر نکنه. فقط به نماز قضا و روزه قضا و خمس و باقی واجباتش فکر کنه و زمانش رو به قضا کردن اونها اختصاص بده.

خود خدا، مسیر زندگی اش رو هموار خواهد کرد.

خدا دلش رو روی اون گزینه ای که به نفعشه، محکم خواهد کرد. خدا آدم ها و فرصت هایی براش پیش میاره که اونو به حرکت در بیارن، در مسیری که به صلاحشه. و فرصت هایی براش ایجاد خواهد کرد که به بهتر از اونچه تصورش رو میکنه برسه.

برای من که اینطوری بوده.

بهترین ها، وقتی نصیبم شد که دغدغه من نماز اول وقتم بود، قضا کردن نماز قضا هام بود. پارتی بازی نکردن و دروغ نگفتن و کلک نزدن بود. خدا هم جوری برام درست کرد که نمیگم. چون بگم چشم میخورم! 😅

ولی آقا من از مسیری که رفتم راضی ام. هر روزم هم بخش زیادی از روزم در شادی و آرامش ام.

پس ارزشش رو داره شما هم حداقل یک هفته این مسیر رو در پیش بگیرید و تجربه اش کنید. ❤️

جمله نهایی اینکه دل ها مثل آهن، زنگ می‌زنند، یک لایه زنگ زدگی روشون ایجاد میشه. با خوندن احادیث، وصیت شهدا، قرآن، اون لایه زنگ زدگی رو از بین ببریم. 

ابوالفضل سجادی