مهندس سید ابوالفضل سجادی

از یک موجود فناناپذیر، نادان، شکاک، مطلبی بباموزیم

مهندس سید ابوالفضل سجادی

از یک موجود فناناپذیر، نادان، شکاک، مطلبی بباموزیم

مهندس سید ابوالفضل سجادی

درست میشه ، خیالت راحت
تا خدا هست ، زندگی باید کرد ...

۹۲ مطلب با موضوع «حرف های من» ثبت شده است

۲۸شهریور

دیروز ظهر رفتم چهارراه میدان بار که قوطی خالی بخرم برای عسل هامون. 

بعدش اسنپ گرفتم رفتم خونه

توی مسیر راننده اسنپه جوون 33 ساله ی خوش اخلاق و پرانرژی ای بود. می‌گفت توی فکره بره روستا و کشاورزی کنه. می‌گفت 4 سال لیسانس عمران گرفته بعدش سه سال مدرک برق صنعتی از فنی و حرفه ای گرفته. متاهل بود. کارهای مختلفی کرده از جمله فروش میوه و تره بار، می‌گفت یک مرتبه سه تُن سیب زمینی خریده بوده و بعد دیده نصف کیسه ها عملا خاکه! از بس خاک به سیب زمینی ها چسبیده بوده و عملا سرش کلاه رفته بوده. می‌گفت که کارهای مختلفی انجام داده...

حتی میگفت اگه نشه بره کشاورزی کنه، مغازه دوربین مداربسته میخواد بزنه! 

اما میگفت شاگرد اول کلاسشون توی دوره لیسانس، هم درسش تموم شده، از یک زمین کوچیک و دور افتاده شروع کرده و ساخت و ساز انجام داده خودش. الان کلی سرمایه داره! 

از سودهایی که اطرافیانش توی کار ساخت و ساز بدست آورده اند میگفت. و از این میگفت که جون همون رشته عمران رو ادامه نداده، دیگه هیچی یادش نیست و عملا دیگه مهندس عمران حساب نمیشه. 

جالب بود برام حرفاش

خیلی اوقات ده ها برابر پولی که برای اسنپ دادم، از راننده اسنپ ها مشورت های مفیدی گرفتم! از جمله همین آقا.

من توی فکرم بود که بعد از سربازی مغازه عسل فروشی بزنم. 

اما این آقا هم بعد از درسش مدتی توی مغازه ها هم کار کرده بود. 

و کلا بنظر من که یک گلوله ی انرژی بود که به جایی نرسیده بود! 

چون مدام تغییر مسیر داده بود. 

 

توی چهارراه میدان بار با کسی که ازش ظرف خریدم هم صحبت کردم. گفتم کارمندی بهتره یا کار خودت؟ گفت کار خودش! گفت اولا آزادم و آقا بالاسر ندارم. دوما صبح دو ساعت زودتر بیام، شب دو ساعت دیرتر برم، دوزار بیشتر کاسبم! 😅 

من مخالفش نیستم. 

گرچه بازم توی ذهنمه که اگه مسائل بهره وری رو اگه رعایت کنه، اگه ساعات طلایی اش رو پیدا کنه، میتونه درآمدش رو حداقل دو برابر کنه! 

اما بحث من این نیست. 

بحث من اینه که آدم نباید از شاخه ای به شاخه دیگه ای بپره! 

من خودم یک زمانی با یه ذره همت میتونستم یک خونه نیم ساخته توی یک روستا بخرم. اما همون پول رو عسل خریدم. این اشتباه بود!

من باید یک درگاه فروش درست کنم و بابام رو کم کم بیارم جلوی ویترین و فروشگاه عسل. 

خودم برم توی کار عمرانی ام. 

همسرم هم بره توی کار مشاوره به مدیران. شده از راه تحقیق و مقاله. شده از برگزاری سمینار و همایش و کارگاه های دورهمی و مشاوره ای. شده از عقد قرارداد خدمات مشاوره با شرکت ها. شده از راه کتاب نوشتن یا... 

اما عسل فروشی گرچه درآمد داره و درآمدش هم الحمدلله رب العالمین خوبه

اما باید براش یه فکری کرد. 

ابوالفضل سجادی
۲۷شهریور

حتما شنیدین میگن یه حرفی نزن که بعدا پشیمون بشی، که بعدا خودت خجالت بکشی و... 

بنظر من اتفاقا خوبه که اون حرفا رو بزنیم و کارهایی بکنیم که بعدش پشیمون بشیم، شرمنده بشیم...

خیلی حس خاصی داره 

حس به یاد موندنی ای داره 

شاید دلت بخواد آب بشی بری توی زمین، ولی اگه اون حرف رو قبلا نزده بودی و الان اینقدر شرمنده نشده بودی، هیچوقت حسی به این عمیقی رو تجربه نمیکردی! و همین حس های عمیق اند که خاطرات اصلی ما رو می‌سازند. 

راستی حتما انیمیشن inside out رو ببینید.

خیلی جالب و مفهومی و کاربردی و قشنگ و خوش ساخته

قطعا خوشتون خواهد اومد

و اینکه زندگی کنید 

از زندگی کردن نترسید! تهش یه حس تنهایی عمیق نصیب تون میشه که باعث میشه به خودتون متکی تر بشید، یا حس های خوبی که ایمان تون رو تقویت خواهند کرد

ابوالفضل سجادی
۲۷شهریور

شب با مامان بابام و همسرم رفتیم خونه عمه ام. خونه جدید گرفته و اولین بار بود داشتیم میرفتیم.

بمحض ورود، بوووم. بادکنک اول رو ترکوندن

چراغا تقریبا تاریک

رقص نورها روشن 

ابوالفضل سجادی
۲۶شهریور

بحمدلله همسرم هم یادش رفت 

الان وسط صحبتا با مامان بزرگم گفتم خیالت راحت، از عهده فلان کار بر میام. خیر سرم 24 سالمه

زنم گفت احیانا بیشتر نیستی؟ 

گفتم چرا. امروز شدم 27 ساله! 

😂

اینم مثل همون که وقتی میرم سلمونی متوجه نمیشه ها. 

حتما حکمتی داره. 

شاید قراره فقط خدا برام مهم باشه

ابوالفضل سجادی
۲۶شهریور

فکر میکردم الان برم خونه بابابزرگم همه هستند و شاید بادکنک و شرشره زده باشن و برام تولد بگیرن. 

آخه بابام اینا مشهدن امروز 

ظهر بابام زنگ زد که ما خونه بابابزرگیم و همسرت هم میاد اینجا تو هم بیا. منم گفتم پس اگه از ظهر هستید، من زودتر میام که امروز که مشهد اید بیشتر باهم باشیم. 

همسرم هم که زنگ زدم بهش، گفت ناهار بخوره راه میفته میاد. 

طبق محاسبات من دیر دیرش ساعت 3 عصر باید رسیده بود.

خب الان رسیدم. هیچکس نیست جز مادربزرگم که از خستگی دراز کشیده بود و پسرعموم که داره با موبایل مامان بزرگم کارتون میبینه. 

ساعت نزدیک چهاره.

زنگ زدم، بابام میگه خونه اون‌یکی بابابزرگمه و زنم هم میگه میخواسته اسنپ بگیره چون خیابون ها شلوغن و نمی‌خواسته با اتوبوس بیاد. برای همینم هنوز راه نیفتاده و همون 4 راه میفته.... 😅 

هعی

ابوالفضل سجادی
۲۶شهریور

چقدر حس عجیبیه 

واقعا فقط اینکه همسرم تولدم رو یادش باشه برام کافیه. 

قطعا از تبریک بقیه هم خوشحال میشم. خصوصا داداش و بابا مامانم. اما توقعم فقط از یک نفره... 

حس جالبیه. 

کاش توی زندگی کلا توقعم برای همه چیز فقط از یک نفر بود. و ممکن نیست مگر اینکه قبلش هر کاری کرده باشی فقط برای خدا کرده باشی. اونوقت فقط از خودش توقع خواهی داشت. 

ابوالفضل سجادی
۲۶شهریور

صدای همکارا میومد... 

تابلو بود الان میان توی اتاقمون و صدا می‌کنند بریم توی سالن و مراسم تولد داریم. تازه صبح خود راننده مون لو داد که رفته با یکی از سربازها و کیک خریده. خب با خودم گفتم اگه امروز دارند تولد می‌گیرند، امروز هم که تولد منه، چقدر احتمال داره این برنامه تولد برای من نباشه؟ و جوابم این بود که هیچی! صد درصد تولد من رو میخوان بگیرند. آخه امروز تولد کیه غیر از من؟! 

جزئیاتی از ماجرا رو تعریف نمیکنم چون واقعا خودمم خنده ام میگیره و نمیخوام بهش فکر کنم. 

یهو انتظار به سر رسید. درب اتاق باز شد. 

توی اتاقمون 4 نفریم. دو تا از هم اتاقی هام رو صدا زدند. 

جا خوردم. 

گفتم شاید میخوان اول اونها برن بعد من رو بگن. 

اما خب اگه اینطوره چرا اون همکار سوم مون رو نگفتند؟! 

دیگه قدری گذشت و نا امید و هیجان زده خودم رفتم ببینم چی شده؟! 

دیدم دست اون دو تا همکارم کیک تولده 

بله

تولد برای اونها بود

یکیشون 15 ام و یکی 25 ام شهریور بوده تولد شون و من 26 ام هستم و امروز 26 ام بود. 

اون پانزدهمیه چون توی ماه صفر بود تولدشون، براشون تولد نگرفته بودند تا امروز که اول ماه ربیعه. 

جالب بود.

خیلی جالب بود. 

البته واقعا ناراحت نیستم. 

توی کل دنیا فقط یک نفره که برام مهمه یادش باشه. اونم همسرمه. 😅 اونم الان که خوب فکر میکنم چون سیمکارت ایرانسل من روی گوشیشه تا جواب مشتری هامون رو بده و از طرفی قاعدتا ایرانسل تولدم رو تبریک گفته، پس بعیده فراموش کرده باشه. 

بریم خونه تا ببینیم آیا اون یک نفر تبریک میگه یا نه.!؟ 

ابوالفضل سجادی
۲۱شهریور

مهندس: اون فایلی که گفتم رو آماده کردی؟

من: نه مهندس! ولی توی ایتا به یک فروشگاه گفتم که محصول دارم و میتونیم توی فروش همکاری کنیم.

مهندس: تو موفق نمیشی توی هیچکاری! چون نظم ذهنی نداری. مدام تحت جو هستی. وقتی از کار آزاد صحبت میشه کلا ذهنت میره روی کار آزاد. وقتی حرف از مهندسیه، کلا میری توی فاز مهندسی...

(در همین حین دارم فکر میکنم، من کاری رو میخوام انجام بدم که بتونم ازش یک ماشین بخرم. من ماشین میخوام نه مهندسی یا هرچی. البته خدایی کار عسل عشق منه! واقعا از اون کوه انرژی مثبتی که رضایت مشتری ها و حرفاشون در من حس های خوب ایجاد می‌کنند، نمیتونم ساده بگذرم و بیخیالش بشم.) 

آره راست می‌گفت مهندس

من باید روی نظم ذهنی ام کار کنم. یا چیزی رو نگم انجام میدم. مثلا اگه گفتند فلان تحقیق رو انجام بده، بگم وقت نمیکنم ببخشید. یا اگه قبول کردم، زود سر و تهشو به هم بیارم. کار رو الکی کش ندم. تا زود تموم بشن 

ابوالفضل سجادی
۲۱شهریور

فکرشو بکن

از محل خدمت ترخیص میشی

در مسیرت تا ایستگاه اتوبوس

از خیابان میلاد، از بلوار سجاد مشهد قدم میزنی تا میدان بسیج

توی اون خیابون یک دختر و پسر توی پیاده رو اند

نزدیک که میشی دختره موهاشو باز میکنه و شروع میکنه به لب گرفتن با پسره 

مسیرت رو عوض میکنی و از خیابون میری

از اونجا درحالی رد میشی که صدای بوسه هاشون قشنگ بلنده

پنجاه متر بعد مردی حدودا 50 ساله با ظاهری آفتاب سوخته، دم درب یک منزل منتظره. مامور پسته! و با موتورش پارک کرده و منتظره تا بیان و نامه شون رو تحویل بگیرند. با خودت میگی این مرد به سختی کار میکنه تا دخترش مثل اون دختره نشه. 

صد متر بعد، مردی که لباس سبز شهرداری پوشیده رو میبینی که روی زمین پیاده رو نشسته و به دیوار یک خونه تکیه داده. 

قاعدتا اون باید الان درخت ها رو آب میداد. اما نمیدونم چرا اثری از فعالیتی که مشغول‌ اون باشه یا حتی آماده اش باشه، مثل حضور یک جاروی دسته بلند، دیده نمیشد. 

به خیابون اصلی که نزدیک میشی، دختری که به پیر مرد حدودا 50 ساله که روی زمین لَم داده و از ظاهر گدا بودن فقط اینو داره که لباساش کثیف اند و کفش پاش نیست و جورابش سوراخه اما بنظر که از نظر جسمی سالمه و توان کار داره، پول میده و تو میشنوی که اون مرد به ظاهر گدا، بجای صلوات و دعای خیر فقط میگه دستت درد نکنه. همین!

و تو همچنان به مسیر ادامه میدی و با خودت میگی شهر عجایبه دیگه!... 

ابوالفضل سجادی
۲۱شهریور

یکی از همکارا توی کار خرید و فروش ماشینه

توی دیوار می‌خره و میفروشه

بهش میگم آقای فلانی این کار درآمدش چطوره؟ 

میگه اگه بلد نباشی دخلت اومده

ممکنه چندبار 5 تومن 10 تومن سود کنی

اما یکباره 50 میلیون ضرر میدی 

بعدم پولش حرومه! من که توی اینکارم همینقدر خلاصه بهت بگم که پولش حرامه

 

... 😅 اصلا شهر عجایب همین زندگی اطراف خودمونه ها

واقعا عجیبه دنیا

ابوالفضل سجادی